.ربابه با ترس و در حالیکه زیر چشمـی منو نگاه مـیکردگفت:آخه آقا من فکر کردم با خانم اومدین و ایشون هم...آرتا اومد تو حرفشو گفت:بسه ربابه.وستا نمـیخوره.منم همونطوری که بهتون گفته بودم دیگه برام نمـیارین.حالا برو دو که تا شربت بیـار 

بازم این ه ی لوس بود.سونیـا.خودشو چسبونده بود بـه آرتا.ولی از این خوشحال شدم کـه آرتا اصلا بهش محل نمـیده و تمام حواسش بـه منـه.یـه نیشخند زدمو باخودم گفتم مطمئنن یـه روز انقدر آرتا رو دیوونـه ی خودم مـیکنم کـه همـه دهنشون باز بمونـه.هیچنمـیتونـه جلوی منو بگیره.بعد از چند دیقه ملیکا آهنگ گذاشت و صداشو بلند کرد.افراد توی خونـه دو دسته شدن.سن بالا ها دور هم نشستن و مشغول گفت و گو شدن.و جوون تر ها هم رفتیم سمت بازتر سالن و شروع بـه و پای کوبی کردیم.البته من یـه گوشـه نشستم.وسطو خیلی شلوغ کرده بودن.آرتا داشت بد نگاه مـیکرد این طرفو.معلوم بود داره از همـین الان خطو نشون مـیکشـه کـه نرم وسط.سونیـا باز چسبیده بود بهش.ساقی درون حالیکه اون وسط مشغول هنرنمایی بود بـه منم اشاره کرد برم بم ولی باسر گفتم نـه.آروین هم با اون ه کـه هنوز اسمشو نفهمـیدم وسط داشت مـیید معلوم بود ه خیلی بهش سه پیچ شده کـه آروین با این اعصاب خرابش رفته وسط.ملیکا اومد سمتم و تقریبا با فریـاد بخاطر بلند بودن آهنگ گفت:_وستا جون چرا نشستی عزیزم.بیـا وسط.زود باش.بلند شدم مانتومو درون آوردم خدارو شکر از زیر یـه تاپ مجلسییـه خیلی خوشگل بـه رنگ قهوه ای پوشیده بودم. اهنگ بت زنگ می چرا تماسمو رد میدی آرتا درون حالیکه سونیـا بـه زور دستشو گرفته بود .اومدسمتم.داشتم با اخم نگاش مـیکردم که تا حساب کار بیـاد دستش.قبل از اینکه بـه همراه ملیکا برم آرتا دست سونیـا رو از دور بازوش باز کرد و دستای منو گرفت تو دستش و رو بـه ملیکا گفت:من با وستا کار دارم.تو و سونیـا برین وسط.قیـافه ی سونیـا رفت توهم و با بد اخلاقی و صدای لوسی رو بـه آرتا گفت:_نـه عزیزم.منم پیشتون مـیمونم که تا کارتو بگی بعد باهم بریم وسط.ملیکا کـه حوصلش از حرفای ما سر رفته بودگفت:_هر کاری دوست دارین ین.فقط زودتر تصمـیمتونو بگیرین بیـاین شما هم بینآرتا نشست روی مبل و دست منم کشید پایین که تا کنارش بشینم.سونیـا هم خواست بیـاد اون طرف آرتا بشینـه کـه آرتا گفت:_سونیـا جان من با وستا چند که تا حرف خصوصی دارم بهتره تو بری وسط که تا حوصلت سر نره.نیشم باز شد.خودش داشت سونیـا رو از سرش باز مـی کرد.سونیـا با دلخوری یـه باشـه ی اجباری گفت و رفت.منم نگاهمو دوختم بـه جمع رقاص های وسط .کم مونده بود سرجای خودم بندری ب.نیدنم بد دردیـه ها.آرتا با انگشت شصتش دستمو نوازش کردو گفت:_انقدر وول نخور .الان نمـیتونی بری بی.اون وسط خیلی شلوغه.هروقت خلوت تر شد با هم مـیریم._بهت نمـیاد انقدر غیرتی باشی.سرشو بـه سمتم برگردوند و با نگاه خیره گفت:_من بهتر مـیدونم الان اون وسط چه خبره.خب حالا.هی تجربیـاتشو واسه من باز گو مـیکنـه.دوباره دوتامون رومونو کردیم سمت یدن بقیـه.در همون حالت گفتم:_مـیشـه احساستو الان نسبت بـه من بگی؟آرتا بدون اینکه سرشو برگردونـه یـه نفس عمـیق کشید و گفت:_الان مثل یـه دیوونـه شدم.از همون روز اول حس کردم تو حتما مال من بشی.خوشم نمـیومد از اینکهی طرفت بیـاد.شاید باورت نشـه ولی حتی از صمـیمـی بودن تو و رهامم احساس بدی بهم دست مـی داد.وستا علاقه ی من بـه تو خیلی عجیبه.نگاهت حرکاتت همـه چیزت منو دیوونـه مـیکنـه.تا قبل از اینکه بفهمم تو و آروین با هم فامـیلین رابطه ی منو اون خیلی خوب بود.با هم دوست بودیم.ولی از وقتی تو رو با اون دیدم دلم مـیخواد سر بـه نیستش کنم.از نگاهش مـیشـه خوند اون تورو دوست داره.خیلی هم زیـاد دوست داره.و این داره دیوونم مـیکنـه.چون تو پیش اون خیلی زیـاد مـیری.اون پسر عموته.سرشو کرد بـه سمتم.من بدون توجه بهش هنوز داشتم رو بـه رومو نگاه مـیکردم .گفت:_در مورد علاقش چیزی بهت گفته؟با خونسردی گفتم:آرهدستامو محکم تو دستش فشار داد وگفت:_کی درون مورد علاقش بهت گفت؟_عید همـین امسال.چند روز پیش._جلوی بقیـه بهت گفت دوستت داره؟_نـه.تنـها بودیم.صداش یکم خش برداشت و گفت:_تنـها بودین؟کجا؟_تو اتاقش._تو به منظور چی رفتی تو اتاقش؟اونم تنـها؟_خب اون بهم موسیقی درس مـیده.صداش خشمگین شده بود و این منو خوشحال مـیکرد.باید حساس مـیشد._چرا ردش کردی؟اون کـه از هر نظر ایده ال بود.بهش چی جواب دادی؟بعد از این حرفش با یـه لبخند برگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم.توی چشماش داشتم غرق مـیشدم.با صدایی مبهم فقط زمزمـه کردم:_بهش گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم.گفتم مـیخوام با آرتا باشم.ساکت شدم.اونم چیزی نگفت.دوتامون داشتیم همدیگه رو نگاه مـی کردیم.بعد ازچند ثانیـه سرشو برگردوند اون طرف و گفت:_حیف کـه گفتی نمـیخوایی متوجه بشـه وستا.وگرنـه الان کاری کـه تو ذهنم بودو مـی کردم.تا انقدر با اون چشمات رو مخ من رژه نری . دستامو ول کرد و دست خودشو گذاشت پشت سرم روی مبل.یـه لبخند زدم وخودمو بهش نزدیک کردم.تقریبا خودمو بهش چسبوندم.با تعجب برگشت نگام کرد.ولی چیزی نگفت فقط یـه لبخند زد.آهنگ دوم بود کـه داشت بـه آخراش مـیرسید.با صدای آرومـی گفت: _داری با این کارت یکیو خیلی حرص مـیدی.بیچاره آروین.با این کـه وسطه حواسش اینجاست. راست مـیگفت.منم گفتم: _اتفاقا تو هم داری یکی دیگه رو خیلی حرص مـیدی.بیچاره سونیـا.ولش کنن با ساتور گردنمو مـیزنـه. با خنده گفت: _غلط کرده.تا وقتی من هستم هیچجرات نمـیکنـه بیـاد سمتت. آهنگ بعدی کـه شروع شد مخصوص های دونفره بود.آرتا بلند شد و دستمو گرفت و گفت: _پاشو خانمم.مـیخوام ببینم که تا وقتی پیش من باشی اون دوتا مـیتونن کاری ن یـا نـه. دستشو گرفتم و با هم رفتیم وسط.آروین وقتی دید ما اومدیم وسط با همراهش تو حرف زدو بـه آرومـی کشید کنار.آخی دلم براش سوخت.نگاه آرتا هم بـه اون سمت بود.گفت: _خب این اولین حریف.دیدی چه راحت کنار کشید. دستشو انداخت دور کمرم.منم دستمو گذاشتم دور گردنش.وای چه عطری بـه خودش زده بود.از اون عطر مارک دارها بود کـه دست کمتری دیده مـیشد.دوست داشتم محکم بچسبم بهش و ولش نکنم.برقارو خاموش .من نمـیدونم این چه سِریِه کـه هروقت دونفره مـیشـه برقا هم خاموش مـیشـه.آرتا سرشو آورد کنار گوشم و نجوا گونـه گفت: _نمـیخوای یکم شیطنت کنی خانم کوچولو؟ سرمو بالا کردمو چشم تو چشم گفتم: _نوچ یکی از دستاشو آورد بالا وسرمو دوباره گذاشت رو سینش و گفت: _ولی من الان دلم یـه کوچولو شیطنت مـیخواد. با این کـه خودمم خیلی دلم مـیخواست گفتم: _الان نـه آرتا با دل خوری گفت:باشـه خانم بداخلاق.فعلا کـه هر سازی تو مـیزنی منم مجبورم باهاش بم. پیش خودم گفتم فقط الان نـه.تو همـیشـه حتما با سازی کـه من مـی بی. منو محکم تر بـه خودش چسبوند و دستاشو دور کمرم بیشتر فشار داد وگفت: _تولدت کیـه عزیزم؟ _15 مرداد.تو چی؟ _منم 10 اردیبهشت. با تعجب گفتم:چقدر نزدیک.یعنی تقریبا یک ماه دیگه. خندید و گفت:چرا هول مـیکنی عزیزم؟منکه چیزی نخواستم برام بخری. با لبخند مرموزی گفتم:فرقیم نداره.چون اون روز من گرگانم تو تهران.معلوم نیست چند وقت بعد همدیگه رو ببینیم.فرصت به منظور خ کادو زیـاده. سرمو بالا کردو با خنده گفت:خانم کوچولوی من, تو با خودت چی فکر کردی؟فکر کردی از الان کـه بری که تا چند ماه همـیدیگه رو نمـیبینیم؟خوش خیـال نباش.من تورو توی گرگان تنـها نمـیزارم.هرچند وقت یکبار مـیام بهت سر مـی که تا وقتی کـه رسما مال خودم بشی.واسه تولدمم کـه صد درون صد گرگانم. با نگاهی شیطون گفت:مـیخوام ببینم خانمم تو روز تولدم بهم چی مـیده. سرمو انداختم پایین و با حرص گفتم:بی ادب خدنش بلندتر شدو گفت:بازم کـه گفتی بی ادب.این تیکه کلام کی مـیخواد از دهن تو بیفته.بعدشم منکه حرف بدی نزدم.خودت ذهنت خرابه. با دل خوری نگاش کردمو خواستم دستمو از دور گردنش باز کنم برم کـه با لبخند خوشگلش آروم منو دوباره کشید تو بغلشو گفت: _چرا ناراحت مـیشی خانمم.؟داشتم شوخی مـیکردم.ببخشید. بدون هیچ حرف دیگه ای که تا آخر آهنگ یدیم.فقط آخرآهنگ آرتا آروم یـه بوسه روی لپم نزدیک لبم گذاشت کـه با لبخند من همراه بود.بعد از اون ازش جدا شدم و به سمت بقیـه ی ایی کـه وسط نبودن وداشتن با هم حرف مـیزدندرفتم.آرتا هم رفت از خدمتکاری کـه سرو مـیکرد یـه جام گرفتو سر کشید.یـادم رفت بهش بگم دیگه نخوره.دفعه ی بعد حتما حتما اینو بهش بگم. حدود نیم ساعت دیگه هم پای کوبی .بعد از اون همـه دور هم نشستیم.حتی بزرگترا هم اومدن.بابای ملیکا همـه رو به منظور شام هم همـین جا دعوت کرد که تا ,تا آخر شب دور هم خوش بگذرونند.برای ما کـه فرقی نداشت حتما زودتر مـیرفتیم.من رو بـه روی آرتا نشسته بودم.کنارمم ساقی بود.آروین گوشـه ی سمت چپ نشسته بود و سرش پایین بود.خیلی تو هم رفته بود.همش تقصیر منـه.بابای ملیکا از ملیکا خواست کـه بره گیتارو براش بیـاره.بعد از اینکه گیتارو گرفت نشست کنار همسرش و گونشو بوسید و رو بـه همـه گفت این آهنگو بـه افتخار همسر عزیزم مـیخونم کـه خیلی دوست داره.با گیتار آهنگ جان مریمو زد و با صدای آروم ولی کلفتی اونو خوند.چه بابای جالبی داره این ملیکا.شم کـه در حال ذوق بود.به ترتیب هری کـه بلد بود آهنگی مـیخوند واونو بهی کـه دوست داشت تقدیم مـیکرد.ساشا هم رفت پشت پیـانوییکه توی خونـه بود و در جواب بقیـه کـه این آهنگو بـه کی مـیخوای تقدیم ی فقط خندید.چه محجوب.زیر چشمـی بـه ساقی نگاه کرد.منم بـه ساقی نگاه کردم سرخ شده بود.اگهی هم که تا الان نفهمـیده بود با این سرخ شدن ساقی حتما مـیفهمـید.آهنگ باز الهه ی نازو خوند.انصافا قشنگ هم اجراش کرد.البته بـه نظر من نواختنش بهتر از صداش بود.ساقی کـه نخوند.به منکه رسید منم مـیخواستم رد کنم بدم بعدی کـه ملیکا با تعجب گفت:_اِاِ وستا تو چرا نمـیخونی؟_خب الان آهنگی رو آماده ندارم._من با این حرفا کاری ندارم.همـین الان یـه آهنگ برامون مـیخونی.آرتا با اخمش نارضایتیشو اعلام کرد.ولی خب نمـیتونستم مخالفت کنم.با اینکه اصلا به منظور آهنگ زن زمستون آماده نبودم ولی تصمـیم گرفتم با گیتار همونو بخونم.این آهنگ خیلی صدای قوی ای مـیخواست.ولی من حتما سعی مـی کردم کمتر اوج بگیرم.ملیکا با شیطنت گفت:حالا مـیخوای این آهنگو بـه کی تقدیم کنی؟با خنده گفتم:به تموم خانمای حاضر تو این مجلس.همـه خانما برام دست زدن.به آرتا نگاه کردم.اوه اوه اخمارو.من با این چطوری مـیخوام سر کنم.همش ابروهاش گره مـیخوره.دورو اطرافمو پاییدم وقتیی حواسش نبود یـه چشمک آروم بـه سمتش فرستادم و شروع بـه زدن آهنگ کردم.زن زمستون((مـهرنوش))من همزاد بارون هم نژاد کوهو تیشـهطعم شیرینـه یـه آغوش معنیـه درختو ریشـهعطر من اگه بپیچه ذهن شعرام تازه مـیشـهاگه دستامو بکارن سبز مـیشم که تا همـیشـهمن کـه روح عشقو بسپره بـه ی منمن مرهم درد دل عاشقای شب گردسرمو بالا کردم.آرتا هنوزم اخمشو داشت ولی معلوم بود غرق شنیدن صدای من شده.بهم لبخند زد. تنم از جنس بهاره تو شبای کهنـه و سردتک درخت ایستاده تو هجوم وحشیـه درداما تو عمق نگاهم یـه قبیله بیی هستروی هر گوشـه ی قلبم زخم بی هم نفسی هستمن زن زمستون زن شعرای پریشونرو تنم زخم یـه غربت تو چشام هوای بارونمن همزاد بارون هم نژاد کوهو تیشـهطعم شیرین یـه آغوش معنیـه درختو ریشـهعطر من اگه بپیچه ذهن شعرام تازه مـیشـه اگه دستامو بکارن سبز مـیشم که تا همـیشـه گیتارو دادم بـه بغلیم.همـه ی خانما ازم تشکر .معلوم بود خوشش اومده .ولی اقایون حسودیشون شده بود و مـیخواستن یکی هم به منظور اونا بخونـه.گیتار دست بـه دست چرخید و هری خواست خوند.آرتا درون مقابل اصرار بقیـه مقاومت کرد و گفت کـه نمـیخونـه.انتظار داشتم به منظور من بخونـه.ولی بی معرفت اینکارو نکرد ساقی رفت کنار ملیکا که تا بهش چیزی بگه.آروین هم از فرصت سو استفاده کرد و اومد پیشم نشست.اصلا دیگه بـه آرتا نگاه نکردم.بعد از یـه سکوت کوتاه بینمون گفت_خیلی زود بـه هم رسیدین.ولی وستا امـیدوارم هیچوقت پشیمون نشی.من چیزی جز خوشبختی تورو نمـیخوام.از بچگی انتظار داشتم تو مال من بشی ولی همـه ی این آرزو ها توی یـه شب از بین رفت.دلم گرفت.نگاش کردم.خیلی غمگین بود.تو چشمام زل زدو بـه آرومـی گفت:_خیلی دوست دارم وستا.حتی بعد از این اتفاقات.هنوزم تو رو بیشتر از جونم مـیخوام.حالا کـه تو تصمـیمو گرفتی منم بـه نظرت احترام مـیزارم.ولی فراموشت نمـیکنم.هروقت هرجایی احساس تنـهایی کردی و کمک خواستی بدون کـه من همـیشـه آماده ام.در ضمن امـیدوارم هیچوقت ازم نخوای با آرتا رفتار خوبی داشته باشم.اون همـه ی زندگی منو ازم گرفت._منو ببخش آروین.نمـیخواستم هیچوقت ازم برنجی.آروین:نمـیخواد چیزی بگی عزیزم.درکت مـی کنم.فقط امـیدوارم عشقتون همـیشـه پایدار بمونـه.بدون هیچ حرفی کنار هم نشسته بودیم.اون با دلی شکسته من با دلی غمگین از ناراحت ش.چشمم وقتی بـه آرتا افتاد دیدم زوم شده بـه کناریم کـه همون آروین بود.به آروین هم نگاه کردم.بدجور بـه هم زل زده بودن.مـیخواستن هم دیگه رو با نگاه عذاب بدن.آروین دستمو گرفت توی دستش و بوسه ای روش زد.حتی نمـیخواستم اون لحظه عالعمل آرتا رو از این کار تصور کنمآروم از کنارم بلند شد و گفت:مواظب خودت باش تنـها عشق من.از ناراحتی سرمو انداختم پایین.حس خیلی بدی بهم دست داد.ناراحتیـه آروینو با همـه ی وجودم درک مـی کردم.ولی نمـیتونستم کاری کنم.من انتخاب کرده بودم.انتخابمم آرتا بود.با تمام وجودمم بـه این انتخاب ایمان داشتم.بعد از خوندن آهنگ ها دوباره همـه پخش شدن وگروه های چندنفری تشکیل و مشغول صحبت شدند.بعضی ها هم دوباره رفتن وسط که تا بن.حدود یک ساعت بعد کـه بارون هم قطع شده بود ساقی اومد بهم گفت کـه آروین مـیگه بلند شین مـیخوایم بریم.ساقی کـه مانتوشو گذاشته بود توی اتاق رفت تابپوشـه.ولی مانتوی من کنارم بود.بلند شدم بپوشمش کـه آرتا اومد روی مبل کناریم و نشست.گوشیم رو مبل بود اونو گرفت.بدون اهمـیت مانتومو تنم کردم اونم بعد از چند ثانیـه گوشی رو گذاشت سرجاش.بهش گفتم:_چیکار کردی با گوشیم؟آرتا:نترس تو پیـامات نرفتم.با شمارت بـه گوشی خودم زنگ زدم که تا شماره همدیگه رو داشته باشیم.با خونسردی گفتم:خب تو پیـام هامم برو.من کـه از چیزی نمـیترسم.اونم با خونسردی گفت:به موقعش اونجا هم مـیرم.چشامو گرد کردمو گفتم:خیلی پررویی.گوشیمو از دستش گرفتم.محکم نگهش داشت.من ایستاده بودم اون نشسته.بهم نگاه کردو با جدیت تمام گفت:_آروین بهت چی مـیگفت؟_چیز خاصی نگفت گوشی رو بده مـیخوام برم._برام بعدا توضیح مـیدی.اداشو درآوردم:_برام بعدا توضیح مـیدی.با اخم گفت:جدی گفتم وستا.در ضمن درون مورد خوندنت جلوی همـه حتما باهات حرف ب.با تعجب گفتم:دیگه زیـاد ازحد داری گیر مـیدیـا آرتا.گوشیمو از دستش بـه زور کشیدم بیرون.و گفتم:خظقبل از اینکه ازش فاصله بگیرم بهم گفت:حواست باشـه چی گفتم.حرفام شوخی نبود.بدون توجه بهش رفتم وبا همـه خداحافظی کردم و به همراه ساقی رفتیم بیرون.آروین تو ماشین بود.بعد از اینکه نشستیم حرکت کرد. رسیدیم خونـه.بارون هم قطع شده بود.تو حیـاط کـه از ماشین پیـاده شدیم آروین رو بـه من گفت:_وستا بمون.یـه نگاه بـه ساقی کردم.شونـه ای بالا انداخت و رفت داخل.آروین با چشم دنبالش کرد وقتی کاملا از دیدش محو شد رفت بـه سمت ته حیـاط کـه یـه تخت گذاشته بودن به منظور نشستن.اون گوشـه ی سمت چپش نشست و من کاملا مخالفش درون سمت راست.بعد از چند ثانیـه سکوت اون شروع کرد.صداش با بغز بود چشماشو آروم بست و گفت:خیلی دیر بـه فکر افتادم.مـیخواستم امروز حواسم کاملا بهت باشـه که تا نتونی زیـاد پیش آرتا باشی.ولی دیدی چیشد؟بهم نگاه کردو گفت:فقط به منظور چند دیقه حواسم بهت نبود.خیلی زود بـه هم دیگه اعتراف کردین.انتظارشو نداشتم وستا.من هنوز امـید داشتم.با حرف امروز آرتا فهمـیدم اون پشت خیلی اتفاقات افتاد کـه دیگه لازم نیست حتی الان ازت بپرسم.دستشو آورد بالا.نزدیک صورتم نگه داشت ولی بـه صورتم نزد.با لحن غمگینی گفت:رویـاهام همـه از بین رفتن.رویـای با تو بودن کـه از 12 سالگی همـیشـه با من بود.دستشو محکم آورد پایین و مشتش کرد.سرشم انداخت پایین.دست مشت شدشو محکم روی پاهاش فشار داد و گفت:_ازت نخواستم بمونی که تا اینارو بگم.با جدیت تو چشمام نگاه کردو گفت:تو انتخابتو کردی.راه خیلی سختی رو هم انتخاب کردی.چند وقتی کـه تو گرگان هستی خیلی مواظب خودت باش.چون من نزدیکت نیستم و نمـیتونم ازت مواظبت کنم.و این منو خیلی ناراحت مـی کنـه.قراره بعد از اتمام دانشگاه تو ,بیـاین تهران.خونـه ی قدیمـی رو هم عمو داره آمادش مـی کنـه.وقتی بیـای تهران خودم مواظبتم.مثل چشمام ازت مواظبت مـی کنم که تا تو این راه بهت آسیبی نرسه.این داشت چی مـیگفت؟کی قراره بیـاد تهران؟پس چرا من نمـیدونم.با گنگی گفتم:منظورت چیـه آروین؟من از هیچی خبر ندارم.آروین:فکر کنم که تا الان متوجه شده باشی کـه پدرت از کارخونـه ی لوازم بهداشتی سهم داشته ولی....بگذریم....اول قرار بود من برگردم و اونجا رو اداره کنم.ماهیـانـه سود پدرتو بریزم بـه حسابش.ولی بعد از گفتن شرایطم و اینکه اصلا علاقه ای بـه این شغل ندارم از عمو خواستم این کارو ه.بابا هم خیلی تمایل داره کـه کارخونـه رو بـه عمو بسپره.عمو و زن عمو هم راضی شدن.البته ت این اواخر رضایت داد.اینطوری خیلی خوب مـیشد.به آرتا نزدیک تر مـی شدم.ولی هنوزم متعجب بودم و چند که تا سوال داشتم.مـیخواستم بپرسم کـه صدای گوشیم بلند شد.حواس آروین هم بـه سمت من جلب شد.گوشی رو از تو کیفم درون آوردم.شماره ی دائمـی ناشناس از تهران بود.داشتم با گنگی نگاش مـی کردم.تازه یـادم اومد آرتا شمارمو گرفته بود.احتمال مـی دادم اون باشـه.آروین گفت:_اگه راحت نیستی من مـیرم.از جاش بلند شد گفتم:_نـه نـه.بشین این چه حرفیـه چون ناشناسه تعجب کردم.گوشی رو بردم سمت گوشم که تا جواب بدم ولی قطع شد.تو دلم یـه نفس راحت کشیدم.دلم نمـیخواست اگه آرتا بود جلوی آروین جوابشو بدم.آروین هم وقتی دید تلفن قطع شد گفت:بریم داخل هوا سرد شده.گوشی رو گذاشتم رو سایلنت و همراش رفتم داخل. اهنگ بت زنگ می چرا تماسمو رد میدی اول مارو دید با یـه لبخند مرموز نگامون کرد.بهش سلام کردیم.بقیـه هم توی حال نشسته بودن.بعد از اینکه بـه اونا هم سلام کردیم بابا ازم خواست سریع وسایلمو بیـارم که تا بریم.مـیگفت خیلی دیر کردیم.رفتم سمت اتاق.همـه ی وسایل هامو شب قبل جمع کرده بودم.فقط کیفو بلند کردم آوردمش توی حال پیش وسایل باباشون گذاشتم.بابا و آروین همـه ی وسایلو بردن داخل ماشین.از همـه خظی کردیم.کسی ناراحت نبود.چون قرار بود دوباره برگردیم.روبه ساقی گفتم:_ساقی که تا وقتی من دوباره نیومدم عروس نشیـا.ساقی با مشت زد رو شونم گفت:گمشو.دیگه با این سرعت کـه ازدواج نمـی کنم._در کل گفتم.حتی صحبتی هم از ساشا تو خونتون نشـه.من مـیخوام به منظور خواستگاری باشم.همدیگه رو بغل کردیم و ساقی گفت:حتما.مگه مـیشـه خواستگاری بدون حضور عروس برگزار بشـه .................................................. ...................تو ماشین کـه نشستیم بـه گوشیم نگاه کردم.فقط همون یـه مـیس کالو داشتم.بی معرفت حتی یـه پیـام هم نداده بود.ناخودآگاه حس بدی پیدا کردم.الان اون اونجا چیکار مـی کرد؟یعنی امکان داشت با سونیـا....؟نـــــــه.وای خدای من.حتی فکرشم داره دیوونم مـیکنـه.یعنی امشب بای مـیخوابه؟..نباید بزارم.آره.برسم خونـه یکسره با گوشی باهاش حرف مـی که تا وقت نکنـه بای باشـه.اون بـه من قول داد.به این عذاب روحی فکر نکرده بودم.من کـه نمـیتونستم از راه دور کنترلش کنم.بابا خیلی سریع مـیروند.با اینکه خیـابونا شلوغ بود ولی بازم سرعتمون خوب بود.ساعت 11 یـا آخرش 12 مـیرسیدیم خونـه.نتونستم طاقت بیـارم.شماره ناشناسو بـه اسم آرتا ذخیره کردم و بهش اس دادم:_چیکار مـی کنی؟بعد از 1 دیقه چراغ گوشیم روشن و خاموش شد و شماره ی آرتا افتاد.رو سایلنت گذاشته بودمش.ریجکتش کردم.چند ثانیـه نگذشته بود کـه اس اومد؟_چرا رد مـیدی؟بردار که تا حرف بزنیم.اس دادم:الان تو ماشینم.نمـیتونم.چند که تا خط اومدم پایین ادامش نوشتم: اهنگ بت زنگ می چرا تماسمو رد میدی نخورگوشی رو گذاشتم رو پام.ولی چشمم بهش بود.بلافاصله وقتی گوشی روشن شد پیـامو باز کردم فقط نوشته بود:وقتی رسیدی خونـه بهم خبر بده.این یعنی کار از کار گذشته.با ناراحتی گوشی رو گذاشتم تو کیفم.وبقیـه راه چشمامو بستم................................................... .............................................وسایلو بردم تو اتاق.بابا م رفتن بخوابن.برخلاف پیش بینی ای کـه کرده بودم الان ساعت 1 بود.وقتی درون اتاق وبابا بسته شد سریع بهش اس دادم:رسیدیم.بعد از 10 دیقه گوشیم زنگ خورد سریع جواب دادم.آروم صحبت مـی کردم._سلام.آرتا:سلام عزیزم.خوبی؟_مرسی ممنون تو خوبی.آرتا:منم خوبم.کی رسیدین؟چرا انقدر آروم حرف مـی زنی؟_انتظار داری نصفه شب برات اُپرا اجرا کنم؟همـه خوابن.تازه رسیدیم.خندید.صداش یـه ذره کش مـیومد.معلوم بود مسته ولی نـه خیلی.ادامـه دادم:_کجایی الان؟مـهمونی کی تموم شد؟با لحن مـهربونی گفت:چرا انقدر رسمـی حرف مـیزنی خانمم؟نیم ساعتی مـیشـه رسیدم خونـه.مـهمونی یـه ساعت پیش تموم شد.با کنجکاوی گفتم:الان کی اونجاست؟بلند زد زیر خنده.وسط خندش با ناراحتی گفتم:_آروم تر بخند نصفه شبی.کجای سوالم خنده دار بود؟با ته مایـه ی خنده گفت:از همـین اول داری بـه من شک مـی کنی.کسی نیست.الان من تنـهای تنـها توی وان حمومم.با تعجب گفتم:تو گوشیتو با خودت مـیبری تو حموم؟خراب نشـه؟آرتا:چیزیش نمـیشـه عزیزم.گوشی رو با خودم تو حموم نمـیبرم.گوشی پایین بود وقتی تو اس ام اس دادی رعنا متوجه شد برام آورد پشت در.با حساسیتی آشکار بهش گفتم:_رعنا کیـه؟لحنش شیطون شدو گفت:_جی افمـه.آوردمش امشب اینجا تنـها نباشم.با اعتراض گفتم:آرتــــــــاخندیدو گفت:عصبانی نشو خانم کوچولو.خدمتکار خونمـه._جوونـه؟صداش جدی شد و گفت:وستا دارم بهت مـی گم خدمتکار خونمـه.تو درون مورد من چه فکری مـی کنی؟با ناراحتی گفتم:خب حالا.مگه با اون نمـیتونی باشی؟ صدای یـه خانم جوون اومد: _آقا دیگه چیزی لازم ندارین بیـارم؟ آرتا گفت:نـه مـیتونی بری بخوابی. آرتا گفت:جونم عزیزم چی گفتی؟متوجه نشدم. گفتم:هیچی .ولش کن.خب دیگه کاری نداری؟ آرتا:کارت دارم. خیلی سنگین گفتم:بگو.مـیشنوم. بدون توجه بـه لحنم گفت: _ آروین تو مـهمونی بهت چی گفت؟ _حرف خاصی نزد. آرتا:منو ساده فرض نکن وستا.من حتما بدونم چرا داشت بـه اون شکل باهات حرف مـیزد. حوصله ی لج نداشتم به منظور همـین همـه چیزو بهش گفتم.اونم گفت: _خوشحالم کـه فهمـید نمـیتونـه با من درون بیفته.ولی بهش مـیگفتی حق هم نداره تو کارای ما دخالت کنـه. _آرتا داری زیـاد از حد حساسیت نشون مـیدی. با عصبانیت گفت:من خودم بهتر مـیدونم حتما چیکار کنم.تو هم دیگه بخواب. ناراحت شدم.و این تو صدام هم معلوم بود گفتم: _منم خودم بهتر مـیدونم کی بخوابم. خندیدو گفت:وای خانم کوچولوی آرتا ناراحت شدی؟نبینم غمتو عزیزم.بخند. صدام درون نیومد.دوباره با یـه ته مایـه های خنده گت:بخند خانمـی. نتونستم ازش ناراحت باشم به منظور همـین یـه خنده ی کوچولو کردم.اونم گفت:فدای خنده هات.کی مـیخوای بخوابی؟ _خوابم نمـیاد. _باشـه بعد صبر کن من لباسامو بپوشم دوباره زنگ مـی که تا هروقت کـه تو بخوای حرف مـیزنیم. _نـه نمـیخواد.الانم دیروقت شده.فردا صبح حتما بری سر کار. _کار من دست خودمـه عزیزم.فردا دیرتر مـیرم. _نـه.آخه خودمم خیلی خستم. _باشـه.شب خوبی داشته باشی عزیزم. _مرسی تو هم همـینطور. _خظ _خظ  روز ها پشت هم مـیگذشتند و وابستگی منو آرتا بـه هم بیشتر مـی شد.تا حدی باور کرده بودم کـه دیگه دست از کارای گذشتش کشیده وخیلی سر بـه راه شده.ساقی هم آمار لحظه هایی کـه اونو مـیدید بهم مـیداد و اینطور کـه از دیگران هم شنیده بود مثل اینکه آرتا دیگه زیـاد بـه ا محل نمـیزاره.متوجه مـیشدم خیلی بهم علاقه پیدا کرده.بعضی اوقات هم حرفای صحنـه دار مـیزد و چیزهای صحنـه داری ازم مـیخواست و مـیگفت اگه قبول کنی همـین امروز مـیام گرگان.ولی من زیر بار نمـی رفتم.با اینکه دو هفته از 13 بدر گذشته بود روز بـه روز علاقمون بیشتر مـیشد و الان من بـه سختی داشتم دوریشو تحمل مـی کردم. گفته بود احتمالا به منظور تولدش مـیتونـه بیـاد ولی قبل از اون خیلی سرش شلوغه.خیلی راحت مـیتونستم بفهمم دوستم داره.اونم خیلی زیـاد.از تمام رفتارهاش معلم بود.حتی از راه دور هم روم غیرت داشت و اینکارش بعضی اوقات عصبیم مـی کرد.دیگه مثل اوایل باهاش رسمـی حرف نمـیزدم.منم باهاش راحت شده بودم.دوشنبه بود.امروز کلاس نداشتم.تو خونـه نشسته بودم و درسامو مرور مـی کردم.ترم آخر بودم و باید بیشتر زحمت مـی کشیدم.از دیروز غروب کـه با آرتا حرف زدم دیگه خبری ازش نداشتم.این اولین باری بود کـه انقدر دیر خبرمو مـیگرفت و این نگرانم کرده بود.استرسی وجودمو گرفته بود.همش با خودم فکر مـی کردم دیشب داشته چیکار مـی کرده کـه بهم زنگ نزده.کم کم داشتم روانی مـیشدم.البته برام غیر قابل باور هم بود کـه زیر حرفش زده باشـه و دیشب کار اشتباهی کرده باشـه.ولی بازم یـه م با حس مالکیت نسبت بـه طرف مقابلم.حتی دیشب بـه اسی کـه براش فرستادم جواب نداد.از صبح زود همش چشمم بـه گوشیـه که تا زنگ بخوره.ولی دریغ از یـه مـیس کال.راستی از روز بعد از 13 بدر نگفتم کـه م منو بـه سوال گرفته بود کـه بفهمـه آروین بهم چی گفته.صبح دیر از خواب بیدار شدم.بابا رفته بود سر کار و داشت تو آشپزخونـه غذا مـیپخت.رفتم که تا صبحونـه بخورم کـه هم اومد کنارم نشست.بایـه لبخند مرموز گفت:_این 13 روز بهت خوش گذشت؟منم از همـه جا بی خبر گفتم:آره .خیلی عالی بود.به شما چی؟خوش گذشت.:الحمدالله.خوب بود.بلاخره زن عموتو دیدم.یـادی از خاطرات قدیم کردیم.به ما هم خیلی خوش گذشت.سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن شدم.بعد از چند ثانیـه طاقت نیـاورد و گفت:_با آروین دیروز تو حیـاط بودین بهت چی مـیگفت؟چشمام گرد شد.سرفه ام گرفت. زد پستمو گفت:_چه خبرته ؟چرا هول مـیکنی.آروم تر بخوربعد از اینکه لقمـه ی غذامو با چایی قورت دادم گفتم:_چطور مگه؟ چپ چپ نگام کرد گفت:یعنی مـیخوای بگی نمـیدونی دارم درون مورد چی حرف مـی؟_داشت درون مورد اینکه قراره بریم تهران زندگی کنیم باهام حرف مـیزد._خب دیگه چی گفت؟_هیچی . چی مـیخواست بگه؟_باشـه حالا کـه تو چیزی نمـیگی من برات مـیگم.یـادته آخرین باری کـه یـاشار مـیخواست بیـاد خواستگاریت من چند روز قبلش بهت چی گفتم؟رفتم تو فکر.چیزی یـادم نیومد.سرمو با گنگی تکون دادم گفتم:نـه..چیزی یـادم نیست. دوباره با پافشاری سعی کرد یـادم بیـاره گفت:_یـادت نیست کـه گفتم جز یـاشار یکی هست کـه خیلی بیشتر تو رو مـیخواد؟گفتم از خیلی وقت پیش مـیخواستت و هروقت کـه برات خواستگار مـیومد قاطی مـی کرد؟با این حرفش بلافاصله فهمـیدم چیرو مـیگفت با هیجان سرمو تکون دادم گفتم:_آره آره یـادم اومد.هر چقدر اصرار کردم هم آخرش نگفتی اون کیـه.گفتی خودش حتما بیـاد باهات حرف بزنـه._آره.همونو مـیگم.مطمئنم الان بهت اعتراف کرده.سرمو بـه طرفین تکون دادمو گفتم:_نـه درون مورد چی حرف مـیزنی؟این چند وقتهی بهم......با تعجب بـه نگاه کردمو گفتم:_آروینو مـیگی؟ با مـهربونی بهم لبخند زدو گفت:آره آروینو مـیگم.دیدی خودت اعتراف کردی.خب حالا بگو دیروز چی گفت؟خودم خودمو لو دادم._خب آره.یـه چیزیـا بهم گفت.ولی نـه خیلی جدی.یعنی خیلی سربسته گفت.چطوری بگم.جوری نگفت کـه من کاملا متوجه بشم.چه دروغایی پشت سر هم مـیگما. با بی حوصلگی سرشو تکون داد و گفت:خب اونم بـه وقتش.من مطمئنم کـه اون خیلی مـیخوادت.ولی حرف من یـه چیز دیگست._چی؟  تو چشمام با جدیت زل زد.معلوم بود مـیخواد از اون حرفایی بزنـه کـه باید خیلی روش فکر کنم.و یـه اجبار کوچیکی هم همراش هست.گفت:_تا الان برات هر خواستگاری اومد منو بابات چیزی گفتیم؟یـا اجبارت کردیم؟با تردید گفتم:نـه بـه هیچ وجه._حتی به منظور این پسره یـاشار کـه باباش انقدر با بابات صمـیمـیه اصلا تحت فشارت نزاشتیم.جوابو همـیشـه خودت مـیدادی._آره._ولی الان این قضیـه فرق مـی کنـه.اگه آروین بهت چیزی گفت من نمـیخوام خیلی سر سری جوابشو بدی.دید ما نسبت بـه آروین خیلی خوبو مثبته.اینجا حتما به نظر ما هم احترام بزاری.با چشمایی گردشده گفتم: منظورت چیـه؟یعنی شما مـیخواین منو به منظور ازدواج با آروین اجبار کنین؟_نـه .تو چرا اشتباه متوجه مـیشی.من این حرفو نزدم.فقط ازت خواستم بـه این یکی بدون فکر جواب ندی.متوجه شدی؟سرمو بـه معنیـه آره تکون دادم. هم کـه خیـالش راحت شده بود.از روی صندلی بلند شد که تا به ادامـه ی کاراش برسه.منم کـه دیگه هیچی از صبحونم نمـیفهمـیدم بلند شدم و رفتم تو اتاقم.باید درون مورد این موضوع یـه فکر اساسی مـی کردم.البته فعلا جای نگرانی نبود.چون آروین خودش از قضیـه ی من خبر داشت.به موقع حتما اقدام مـیکردم.توی همـین افکار خودم بودم کـه گوشیم زنگ خورد.چشمام ناخود آگاه برق زد.آرتا بود.دلم خیلی براش تنگ شده بود.حتی شنیدن صداش هم آرومم مـی کرد.الان حتی نمـیتونستم بگم من بیشتر اونو دوس دارم یـا اون بیشتر منو دوست داره.سریع گوشی رو جواب دادم._سلـــــــــــام_سلام عزیز دلم.سلام خانمم.چطوری؟_من خوبم.تو چطوری؟چرا از دیروز هیچ خبری ازت نیست؟_برای اینکه....._برای اینکه چی؟چرا چیزی نمـیگی؟با جدیت گفت:_بیرونو یـه نگاه بنداز.با تعجب گفتم:_بیرونو؟برای چی؟_سوال نپرس.فقط گفتم بیـا نگاه کن.با گنگی گفتم:باشـه.از سرجام بلندشدم اونم چیزی نگفت.خونـه غرق درون سکوت بود.بابا کـه دنبال کاراش به منظور رفتن بـه تهران بود. هم رفته بود خونـه ی دوستش.رفتم کنارپنجره ی آشپزخونـه.و از اون جا بـه سمت بیرون آویزون شدم.تو نگاه اول چیزیو دیدم کـه برام غیر قابل باور بود.آرتا از تو ماشین برام دست تکون داد.پشت تلفن داد زدم:آرتـــــــا...تو اینجا چیکار مـی کنی؟خندید و گفت:برای دیدن تو اومدم.کار اشتباهی کردم؟با خوشحالی گفتم:نـه.ولی یکم تعجب ...اومد وسط حرفمو گفت:_ تعجبتو پیش خودم بروز بده.الان حاضر شو بیـا بریم بیرون._باشـه الان مـیام.براش از بالا دست تکون دادم و تو گوشی خظی کردم.بعد تماسو قطع کردم.سریع رفتم توی اتاقم.چی بپوشم؟همـه ی مانتو هامو درون آوردم و مـیگرفتم جلوم دوباره مـیزاشتمشون سر جاش.وسواس پیدا کرده بودم.مـیخواستم کنار آرتا عالی دیده بشم.آخرش یـه مانتوی قهوه ای و بهاری کـه کوتاهیش که تا یـه وجب ونیم بالای زانوم بود.و جیب های بزرگی داشت و ایست خیلی تمـیزی تو تن داشت پوشیدم.شلوار کتانمم پام کردم.موهامو بالای سرم جمع کردم و شال قهوه ایمو هم انداختم روی سرم.خواستم بـه خبر بدم کـه دارم مـیرم بیرون کـه آرتا زنگ زد.با کلافگی گفت:_پس تو کجایی؟چرا انقدر طول مـیدی؟_الان مـیام دیگه.خب دارم حاضر مـیشم.خندیدوگفت:اگه داری خودتو به منظور من خوشگل مـیکنی بهتر بگم اینکارا لازم نیست.همـینطوری هم خیلی مـیخوامت.منم خندیدمو گفتم:اعتماد بـه سقفتیم.قطع کن که تا به م خبر بدم و بیـام.بعد از اینکه تماسمو با آرتا قطع کردم بـه خبر دادم و گفتم مـیخوام برم بیرون.اون هم گفت باشـه برو ولی که تا قبل از ساعت 9 خونـه باش.یـه نگاه بـه ساعت انداختم.تازه ساعت 4 بود.خیلی وقت داشتم.خواستم برم بیرون کـه یـاد آرایش افتادم.سریع برگشتم جلوی آینـه و خط چشم سراسری دور چشمم کشیدم.رژکالباسی هم روی لبم زدم.کیف کجمو هم انداختم و راضی از تیپم از خونـه اومدم بیرون.آرتا تو پورشش نشسته بود.سریع به منظور اینکهی متوجه نشـه سوار شدم.خواست سلام کنـه کـه گفتم:_از این منطقه دور شو بعد سلام مـیکنیم.خندید وگفت:ترسو.ماشینو راه انداخت یکم کـه از اون منطقه دور شدیم خم شدم روی لپاش و لپ سمت راستشو بوسیدم.یـه لبخند اومد روی لباش.ماشینو برد توی یـه کوچه و نگه داشت.برگشت طرفمو گفت:این قبول نبود.بیشتر از این مـیخوام._اول تو بهم بگو اینجا چیکار مـی کنی؟ چند لحظه تو چشمام نگاه کرد بعد دستشو آورد سمت چشمام و روی اونا دست کشیدوگفت:دوری از این دوتا داشت دیوونم مـی کرد.بیشتر از این طاقت نداشتم.  خنده ی مستانـه ای کردم.خواست خم شـه لبمو ببوسه کـه خیلی سریع گفتم:_نکن دیوونـه.وسط خیـابون زشته.با نارضایتی گفت:تو ماشین خودمونیم دیگه._بازم فرقی نداره.اگهی از اینجا رد بشـه مـیتونـه ماروببینـه.چند ثانیـه با تفکر نگام کردو گفت:_اگه دعوتت کنم بیـای خونم, مـیای؟تعجب زده گفتم:_یعنی بیـام تهران؟زد زیر خنده و گفت:تو چطوری دانشگاه قبول شدی؟نخیر عزیزم.چون دیدم گرگان زیـاد رفت و آمد مـی کنم یـه خونـه اینجا خ.تعجبم بیشتر شد گفتم:کدوم منطقه خریدی؟بی حوصله گفت:نـهار خوران عزیزم.الان این مـهم نیست.دارم بهت مـیگم مـیای بریم خونـه ی من که تا راحت باشیم؟با تردید گفتم:_نـه.خب مـیریم اطراف نـهارخوران دور مـیزنیم دیگه.خیلی بد بهم نگاه کرد.سرشو برگردوند بـه سمت روبه روش و در حالیکه بـه بیرون زل زده بود گفت:_این حرفت توهین خیلی بزرگی بـه من بود.تو با خودت چی فکر کردی؟که منم مثل جوونای بیکار امروزم؟که انقدر م کـه تورو ببرم تو خونمو....خیلی سریع برگشت سمتم.عصبانیت تو چهرش معلوم بود.با دست راستش چونمو گرفت توی دستاشو گفت:_من اگه بخوام بای س..ک..س داشته باشم خیلی راحت مـیتونم اینکارو م.بی اعتمادی تو بـه من خیلی ناراحتم مـیکنـه وستا.باورم نمـیشـه کـه تو هنوز صداقت منو قبول نکردی.من تورو الان دیگه فقط بـه خاطر رابطه نمـیخوام.من خودتو مـیخوام.قلبتو مـیخوام.علاقتو مـیخوام.مـیخوام توی زندگی یـارم باشی.برای اولین باره کـه من تو زندگیم بـه یـه اعتماد کردم.پس تو هم بهم اعتماد کن.اگه تو نخوای من حتی دیگه بهت دست نمـی.چشماش داشت روی دو که تا چشم های من مـی چرخید.مـیتونستم از توشون بخونم کـه الان فقط ازم مـیخواد من هم قبولش کنم.برای من هم چاره ای نمونده بود.با نگاه بـه اون چشمای خاکستری و صمـیمتی کـه پشتشون بود و در وهله ی اولی متوجه اون نمـیشد نمـیتونستم با حرفش مخالفت کنم و دلشو بشکنم.لبخند زدم و با خونسردی گفتم:_بهت اعتماد دارم.خیلی زیـاد.بریم.لبهای اونم بـه خنده وا شد.چقدر زیبا مـیشد وقتی لبخند مـیزد.چقدر ساده و صمـیمـی بود.حتی ثانیـه ای دوری از اون مطمئنم منو دیوونـه مـی کرد.خیل ناخوداگاه بوسه ای سریع روی لبم گذاشت و کشید کنار.در حالیکه لبخندی رو لبش بود ماشینو روشن کرد.با اعتراض گفتم:_این چه کاری بود کردی؟مگه نگفتم تو خیـابون زشته.در حالیکه ماشینو بـه حرکت درون مـی آورد گفت:تو گفتی نمـیخوایی ببینـه.منم حواسم بـه همـه جا بود.خیـالت راحت.هیچجز خودم ندید.زد زیر خنده.گفتم:_کوفت رو آب بخندی.دست راستشو با شوخی آورد زیر گردنم و گفت:هی خانم.خیلی بی ادب شدیـا.دستوش بعد زدم و اداشو درون آوردم.دوباره خندید.ضبط ماشینو روشن کرد.صدای مـهرنوش بلند شد.آهنگ نرو.با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:تو مـهرنوش گوش مـی کنی؟گفت:نخیر خانمـی.من دارم فقط بـه خاطر تو این آهنگو گوش مـیدم.وقتی نبودی این آهنگ خیلی موثر بود.از گوشـه ی چشم منو نگاه کردوخیلی جدی گفت:دیگه به منظور بقیـه شعر نـه شعر مـیخونی نـه جلوشون مـیی.فقط به منظور خودم اینکارارو مـیکنی.با خنده گفتم:رودل مـیکنی._بخند خانم.بخند.یـه روز مـیشـه کـه این خنده هارو من برات مـی کنم و تو هم هیچ راه فراری نداری.اخم کردمو گفتم:بی ادبزد زیر قهقهه گفت:این تیکه کلام تو دهن تو بدجور گیر کرده .دیگه بعد از اون حرفای عادی زدیم که تا اینکه قبل از این کـه به نـهارخوران برسیم.توی یـه کوچه پیچید و ماشینو جلوی یـه ساختمون نگه داشت.یـه آپارتمان 4 طبقه بود.با نمایی زیبا.بدون اینکه برگرده عقب خودش رفت دکمـه ی آو زد و رفت داخل.منم سریع رفتم کنارش.گفتم:_بد نبود واسه منم صبر مـیکردیـا.ناسلامتی مـهمونتم اینجا.دستمو گرفت تو دستش و دکمـه ی طبقه 3 رو فشار داد و به آ تکیـه زدو چشماشو بست.به تیپش نگاه کردم.یـه تی شرت جذب مشکی پوشیده بود و آستیناشو زده بود بالا.با شلوار لی مشکی.ایست شلوارش خیلی قشنگ بود و تیپشو خیلی قشنگ کرده بود.وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم باخنده داره نگام مـیکنـه.گفت:_به چی اینطوری زل زدی؟ چشمام گرد شد فقط سرمو انداختم پایین.آ ایستاد.دستمو کشید و در حین راه رفتن گفت:فدای خانم خجالتیـه خودم.دروباز کرد و منو برد داخل.خودش رفت سمت یـه اتاق.ولی من همونجا وایسادم و باکنجکاوی دورو اطرافمو نگاه کردم.خونـه ی خیلی شیکی بود.بعد از ارضای حس کنجکاویم رفتم روی مبل هاش نشستم.بعد از چند دیقه اون هم اومد و نشست کنارم و ناغافل منو کشید تو بغلش.حس خیلی خوبی پیدا کردم.بعد از چند ثانیـه گفت:راحت باش عزیزم.روسری و مانتوتو درون بیـار.سریع گفتم:نـه من همـینطوری راحتم.مرسی.با دستش سرمو برگردوند طرفم و جدی گفت:وستا از من نترس.کاری باهات ندارم.بهت قول مـیدم.از روی مبل بلند شد و رفت توی آشپزخونـه.منم روسری و مانتومو درون آوردم.از زیر یـه لباس آستین کوتاه تنم بود.در حالیکه داشت توی آشپزخونـه کار مـی کرد وقتی چشمش بـه من افتاد لبخندی زد و گفت:چی مـیخوری عزیزم؟کم کم داشت یخم باز مـیشد.گفتم:_هرچی خودت دوست داری.از جام بلند شدمو درون حال راه رفتن با صدای بلند گفتم:من مـیرم اتاقارو ببینم.یـه خونـه ی حدودا 120 متری بود.4 که تا در داشت.در اولوکه باز کردم توالت بود.یـه درون هم کنارش بود.که اونم درون حموم بود.دوتا درون مـیموند کـه مشخص بود درون اتاقهاست.در اولی رو باز کردم.اتاقی بـه رنگ صورتی کم رنگ جلوی چشمم اومد.با تخت یـه نفره کـه روتختی زیبا و سفیدی روش بود.در اون اتاقو بستم و در اتاق دوموباز کردم.این اتاق از قبلی خیلی بزرگتر بود.تخت دو نفره ی بزرگی بـه رنگ قهوه ای وسط اتاق بود.تمام وسایل لازم به منظور زندگی توی اون اتاق دیده مـیشد.چیدمانش هم عالی بود.به درون دیگه هم توی اتاق بود.رفتم بازش کردم.حمومو دستشویی جداگانـه ای هم اونجا داشت.درو بستم.پشت سرم سایـه ای حس کردم ولی قبل از اینکه برگردم عقب آرتا از همون پشت منو کشید تو بغلش.و آروم کنار گوشم گفت:اومدی فضولی خانم کوچولو.از تو بغلش اومدم بیرون و خواستم چیزی بگم ولی قبل از من اون گفت:_خب حالا اینجا کهی نیست و نمـیتونـه مارو ببینـه.ابروشو با شیطنت انداخت بالا.توی اتاق خواب اصلا جاش نبود.بیشتر مـیترسیدم.با لبخندی کـه از روی ترس اومده بود روی صورتم کشیدم عقب.اون هم اومد جلوتر و صورتشو آورد نزدیک ولی قبل از اینکه منو ببوسه بهم نگاه کردو با فاصله ی مـیلی متری لباش از لبای من گفت:نترس عزیزم.و اون فاصله رو هم برطرف کردو....بعد از بوسه ای کـه ازم گرفت با همون لبخند شیطنت دستمو گرفت و منو برگردوند توی حال و روی مبل نشوند.و خودش هم دقیقا کنارم نشست.روی مـیز یـه بطری بود با یـه لیوان آب پرتغال.به اشاره کردمو گفتم:_این چیـه؟_یعنی مـیخوای بگی تو نمـیدونی این چیـه؟در حالیکه چشمم هنوز بـه بود گفتم:مـیدونم.خیلی هم خوب مـیدونم.ولی الان روی این مـیز چیکار مـی کنـه._تو گفتی هرچی خودت مـیخوای بیـار.فکرشو مـیکردم نخوری.برای همـین برات آب پرتغال هم آوردم.با صدای بلندی رو بهش گفتم:یعنی تو مـیخوای بخوری؟_آره.واسه چی؟_اگه مـیخوای بخوری من همـین الان مـیرم.از جام بلند شدم ولی قبل از اینکه قدمـی وردارم دستمو گرفت و دوباره منو نشوند.آرتا:چه زود قهر مـیکنی؟باشـه بابا.نمـیخورم._فقط الان نـه.هیچوقت نباید بخوری._سعی مـیکنم._سعی نکن.قول بده.من از آدمای مست بدم مـیاد._نمـیشـه کـه خانمم.دوباره با عصبانیت از جام بلند شدم ولی این دفعه هم نزاشت برم.منو نشوند و تو چشمام نگاه کرد.بعد از بوسه ی آرومـی کـه رشونیم گذاشت گفت:چشم عزیزم.قول مـیدم دیگه نخورم.فقط بـه خاطر تو.منو برگردوند.جوری کـه پشتم بهش شد.یکی از دستاشو رو شونم گذاشت.با کنجکاوی سرمو برگردوندم عقب گفتم:چیکار مـی کنی؟جوابمو نداد.با اون دستش یـه چیزی رو دور گردنم گذاشت.و بعد از اینکه بستش آروم بوسه ای بـه گردنم زد.تنم مور مور شد.رومو بـه طرف خودش کرد گفت:بلند شو باهم دیگه رفتیم سمت اتاقش و منو برد جلوی آینـه.خودش پشتم ایستاد.باورم نمـیشد.غیر قابل باور بود برام.گردنبند فروهرو برام خریده بود.یـادمـه فقط یـه بار بهش گفته بودم از نشان فروهر خیلی خوشم مـیاد والان آرتا طلا سفید فروهرو برام خریده بود.خیلی ذوق کردم.بیشتر از هر زمانی خوشحال بودم.یـه جیغ خفیف زدم.برگشتم سمتشو پ تو بغلش و بدون درون نظر گرفتن عواقبش صورتشو غرق بوسه کردم.اونم منو محکم بغل کردو بوسید.وسط بوسیدنام هی داد مـیزدم آرتا دوست دارم.آرتا خیلی دوست دارم.آخرش بـه زور منو از خودش جدا کرد با لبخند سرخوشی کـه روی لباش افتاده بود.گفت:_باشـه عزیزم.فهمـیدم خیلی خشحال شدی.خفه کردی منو.دوباره رفتم تو بغلش اونم آروم منو گرفت تو آغوشش و کمرمو نوازش کرد.کنار گوشم گفت:_تو هر چیزی بخوای من برات فراهم مـی کنم.فقط همـیشـه کنارم بمون.در حالیکه سرم روی گردنش بود و از بوی عطرش مست شده بودم گفتم:هستم.همـیشـه پیشت مـی مونم.چون منم بـه اندازه ی تو گرفتار شدم.آرتا با لحن دردمندانـه و آرومـی گفت:هیچبه اندازه ی من گرفتار نشده.منو از خودش جدا کرد و گفت:برو بیرون منم الان مـیام._برای چی؟دردمند نگام کردو گفت:برو که تا کاری باهات نکردم کـه بعدا پشیمون شم.دوهزاریم افتاد.با اینکه حال خودمم خوب نبود سریع از اتاق رفتم بیرون و درو بستم.آرتا هم یـه ربع بعد اومد.اون روز خیلی بهم خوش گذشت.شامو هم آرتا زنگ زد برامون آوردن با اینکه خیلی زود بود به منظور خوردن شام ولی دوتامون دوست داشتیم با هم شام بخوریم.ساعت 8 و نیم هم خودش منو رسوند دو که تا کوچه پایین تر از خونمون.قرار بود فردا صبح زود ساعت 5 برگرده.طاقت نداشتم.راستی اینو نگفتم کـه دقیقا عین همون گردنبندی رو کـه برای من خرید واسه ی خودشم گرفته بود.قبل از اینکه پیـاده بشم گفت:امروز روز خیلی خوبی بود.لبخند زدمو گفتم:برای من هم همـینطور.با لبخند غمگینی گفت:فکر نکنم دیگه توی تهران دووم بیـارم.وقتی خواستم پیـاده بشم دستمو گرفتو گفت:توصیـه هامو کـه فراموش نمـیکنی؟یدن بدون حضور من ممنوع.آواز خوندن به منظور جمع هایی کـه مرد هم داره ممنوع.مواظب رفتارت با آروین هم باش.در ضمن با پسرای گرگانی مخصوصا اون پسره ای کـه اسمش ساسان بود گرم نمـیگیری.منو کشید سمت خودشو بعد از بوسه ای کـه رشونیم گذاشت گفت:خودت بهترمـیدونی کـه من روی این موارد اعصاب درستو حسابی ندارم.پس مواظب باش.سرمو خم کردمو گفتم:باشـه.حالا اجازه هست برم؟_برو عزیزم.خداحافظ_خظدر ماشنیو بستم و به سمت کوچمون راه افتادم.اون هم دنبالم مـیومد.گلومو بغض گرفته بود.دلم خیلی براش تنگ مـیشد.حتی همـین الان هم دلم براش تنگ مـیشد.پیچیدم تو کوچمون.اون سر کوچه وایساد.درو باز کردم.براش دست تکون دادم.اون هم برام دست تکون داد.رفتم تو خونـه.و بابا چند که تا پرسیدن کـه کجا رفته بودمو با کی بودم.که بـه سختی پیچوندمشون و رفتم تو اتاقم.از الان که تا دو هفته ی دیگه کـه برای تولدش مـیومد نمـیدیدمش.خودش بهم قول داد روز تولدش حتما پیش من باشـه.یـه غم دیگه هم بهم اضافه شد.حالا حتما براش چی مـیگرفتم کـه خوشش مـیومد؟--------------------------------------------------------_یـه بار من ازت خواستم بهم کمک کنیـا.ببین داری چیکار مـیکنی؟مرال درون حالیکه هنوز درون حال غر زدن بود گفت:آخه دوروزه داریم دنبال یـه چیزی مـیگردیم کـه خودمونم نمـیدونیم چیـه.آخه خودت الافی چرا منو بلند مـیکنی مـیاری؟حداقل بگو داری به منظور کی مـیگیری؟_یـه بار کـه گفتم به منظور یکی از فامـیلامونـه کـه تو تهران زندگی مـی کنـه.مرال:حالا چیشده کـه یـهو این آقا براتون عزیز شده و اینـهمـه براش وقت صرف مـیکنین؟_دیگه دیگه.به جای اینکه این همـه حرف بزنی بگو چی بخریم؟آخه تو کـه نامزد داری وقتی مـیخوای براش کادو بخری چی مـیگیری؟من تو رو آوردم چون تجربه داری._منکه خودمو کشتم.گفتم ساعت بگیر.ای بابا چرا انقدر خودتو اذیت مـی کنی.به پسرا مـیشـه هر سال یـه ساعت داد.صداشونم درون نمـیاد.با سردر گمـی و عجز نگاش کردمو گفتم:یعنی مـیگی یـه ساعت بگیرم خوبه؟مرال:آره بابا.از سرشم زیـاده.خندم گرفت.اگه مرال مـیدونست اینو مـیخوام به منظور کی بگیرم هیچوقت نمـیگفت از سرش زیـاده.بدجور گیر کرده بودم.هرچی مـیخواست بخرم فکر مـی کردم کمـه.چون مطمئنن وضع خودشو اطرافیـاش خیلی خوبه و چیزی کـه من مـیخوام با پولم بخرم درون سطح اونا نیست.ولی بازم نمـیتونستم کاری کنم.آخرش هم یـه ساعت مردونـه خ با یـه بلیز خیلی خوشگل کـه خدا تومن پولش شد.مرال چشماش داشت از حدقه مـیزد بیرون.به زور تونستم راضیش کنم کـه فعلا چیزی درون مورد اون طرف نگم.یـه کوچولو هم ناراحت شد. یـه مشکل دیگه هم داشتم اونم این بود کـه کجا براش تولد بگیرم و کدوم رستوران ببرمش کـه خودش خیـالمو راحت کرد و برنامـه اون روزو خودش چید.قرار شد صبح زود گرگان باشـه.من بعد از نـهار حدود ساعت های 3 برم پیشش وباهم دور بزنیم.شامو هم بابا طاهر بخوریم.بعد از اون بریم خونش و کیکشو اونجا فوت کنـه.و که تا ساعت 10 منو برگردونـه خونـه.باید بـه مم مـیگفتم کـه بامرال مـیرم بیرون که تا نگران نشـه................................................... ............ازغروب هر چی با گوشی آرتا تماس مـیگیرم جواب نمـیده.خیلی نگرانش شدم.صبح زود مـیخواد بیـاد سمت گرگان.بد عنق شدم.حتی وقتی به منظور شام صدام کرد نرفتم.دل شوره وجودمو گرفته.سابقه نداشت آرتا منو بیخبر بزاره و جواب تلفنامو نده.ساعت یک نصفه شبه.مـی ترسم چیزی شده باشـه.چون گوشیش بوق آزاد مـیزنـه ولی خودش جواب نمـیده.تو فکر بودم کـه چیکار کنم کـه یـاد ساقی افتادم.شاید اون خبری داشته باشـه.ولی نصفه شب بود.ممکنـه بدخواب بشـه.به هر صورتی بود عذاب وجدان از بیدار ساقی رو گذاشتم کنار و بهش زنگ زدم.ولی هرچی زنگ مـیزدم اون هم جواب نمـیداد.وقتی مـیخوابه عین خرس قطبی مـیشـه.شانس ندارم که.ساعت 5 صبح دیگه خوابم برد.ولی چون خیلی استرس داشتم ساعت 8 بیدار شدم.دوباره شمارشو گرفتم.جواب نداد.گوشیو کوبیدم رو تختو رفتم بیرون.دستو صورتمو شستم.برای اینکه نگران نشـه دو لقمـه هم صبحونـه خوردم.برگشتم تو اتاقم.کتابو جلوم باز کردم ولی اصلا حواسم بـه کتاب نبود.تازه مـیفهمـیدم یکی از بدترین دردهای انسان بی خبری از عزیزانشـه.ساعت 9 و نیم بود کـه گوشیم زنگ خورد.به سمتش یورش بردم.اسم آرتا رو دیدم.اون لحظه از ذوق یـادم رفته بود گوشی رو جواب بدم.به خودم اومدمو دکمـه برقراری ارتباطو زدم.بدون سلام از همون اول شروع کردم بـه شکایت._کجا بودی تو.چرا جواب نمـیدادی؟نمـیمن مـیترسم._سلام عزیزم.شرمندتم بخدا.خودمم نفهمـیدم چیشد؟_منظورت چیـه؟الان گرگانی؟یکم مکث کردو گفت:_نـه_یعنی چی؟پس کجایی؟دیشب چرا جواب نمـیدادی؟_وستا دیشب وقتی برگشتم خونـه برادرمو بقیـه برام تولد گرفته بودن.خب......نشد....یعنی نتونستم زود بیدار بشمو حرکت کنم.با گنگی گفتم:نمـیفهمم چی مـیگی؟اونا برات تولد گرفتن.خب حداقل مـیتونستی بـه من زنگ بزنی و خبر بدی.با صدای آرومـی گفت:آره خب مـیشد._ولی من از یـادت رفت بودم.سریع گفت:نـه.نـه عزیزم.این چه حرفیـه تو هیچ وقت از یـادم نمـیری ولی...چیزی نگفت.دلم گرفت.متوجه منظورش شدم.یعنی همـینقدر براش ارزش داشتم کـه دیشب مست کنـه.صدای منم دلگیرو آروم شد:مست کردی؟_مجبور شدم وستا.همـه بودن.آرشام خیلی اصرار کرد.مـیخواستم بهت....اومدم وسط حرفش با ناراحتی گفتم:_باشـه.فهمـیدم.نمـیخواد بیشتر از این توضیح بدی.خیلی خوب فهمـیدم تو راحت منو بخاطر جشنی کـه دوستانت گرفته بودن فراموش کردی.اصلا درک نکردی من نگران مـیشم.فکرشم نمـیتونستی ی من از دیروز چقدر داغون شدم و چه فکرایی کـه نکردم.خیلی راحت خوردی با چند نفر خوش گذروندی و شاید بیشتر از این......با تردید گفتم:شاید حتی دیشب با یـه ...این دفعه اون حرفمو قطع کرد:_نـه بخدا.وستا خوردنمو قبول مـی کنم.ولی دیشب با هیچ ی نبودم._واسم مـهم نیست.هرکار دوست داری .نمـیخوام صداتو بشنوم._وستاگوشی رو خاموش کردم.و پرتش کردم گوشـه ی اتاق.اعصابم شدیدا خراب شده بود.گریـه نمـی کردم.دلگیر بودم.ناراحت بودم.حتی فکر بـه دیشب دیوونم مـی کرد.نمـیتونستم باور کنم آرتا بعد از این همـه کـه ادعای عاشقی مـی کرد بـه همـین راحتی زیر قولش بزنـه.حتی بین خودمون باشـه از این کـه بقیـه براش تولد گرفتن و اون دیشب پیش اونا خوش بود عصبی مـیشدم.یعنی راست مـیگفت کـه با هیچ ی نبوده؟حرفشو باور کنم؟آخه مگه مـیشـه آدم مست باشـه و اشتباه نکنـه.دیشب دوستاش و خیلی راحت جای منو پر .غذا ماکارونی داشتیم با اینکه تبم نمـیگرفت مجبور شدم برم بخورم.زیـاد از حد تو خودم مـیرفتم مـیفهمـید.دیگه درس نخوندم.نشستم پای لپ تاپ و فوتبال بازی کردم.حداقل اینطوری سر خودمو گرم مـی کردم.ولی بیشتر از چند ساعت طاقت نیـاوردم.اون اشتباه کرد.ولی من دلم نمـیومد روز تولدشو خراب کنم.یـه ذره تنبیـه براش خوبه.سعی مـی کنم زود ببخشمش.گوشی روحدودا ساعت 4 روشن کردم.بعد از 2 مـین برام اس ام اس اومد. _عزیز دلم ببخشید.چرا گوشیتو خاموش کردی.وستا دیشب اشتباه کردم مـیدونم.ولی لطفا جواب بده.اس دوم:_وستا عزیزم گوشی رو روشن کردی حتما بهم زنگ بزن.باید از دلت درون بیـارم.در حال خوندن این پیـامش بودم کـه خودش زنگ زد.کمـی کـه زنگ خورد جواب دادم.ولی چیزی نگفتم.خودش صحبت کرد._خانمم.عزیزم.وستای من.جواب نمـیدی؟............_ببخشید گلم......مـیدونی من الان کجام؟طاقت نیـاوردم.همون لحظه حرکت کردم سمت گرگان.حتی لباسمو عوض نکردم.الان جلوی خونتونم توی ماشین.مـیای بیرون؟تعجب کردم.این اینجا چیکار مـی کرد؟چقدر سریع حرکت کرده بود._تو اومدی گرگان؟_فدای صدات بشم.سلام عزیزم._سلام_آره.الانم جلوی خونتونم.بهت قول داده بودم شب تولدم اینجا باشم.پس بـه هر وضعی کـه مـیشد خودمو حتما مـیرسوندم.یـه پام همش مـیخواست بره سمت آشپز خونـه که تا بیرونو نگاه کنم ولی مقاومت کردمو گفتم:_خب خوش اومدی._یعنی نمـیخوای بیـای بیرون؟امشب تولدمـه ها._نمـیام.با درموندگی گفت:ای خدا.چه غلطی کردیما.پاشو بیـا بیرون تلفن نمـیتونم از دلت درون بیـارم._نمـیام._وستا با اعصاب من بازی نکن.من منت کشی بلد نیستم.پاشو باز زبون خوش بیـا بیرون که تا حضوری ازت معذرت بخوام._نـه نمـیام._بار آخره بهت مـیگم بیـا بیرون.اگه نیـای خودم مـیام تو خونتون جلوی هری کـه تو خونتون باشـه دستتو مـیگیرم مـیارمت توی ماشین.باید خودت بهتر بدونی کـه من از چیزی نمـیترسم._تو اینکارو نمـیکنی._اگه نیـای بیرون مجبور مـیشم اینکارو م._کار دیشب خیلی بد بود.نمـیام._باشـه خودت خواستیچند ثانیـه سکوت شد.توی اون سکوت یـهو صدای آیفون خونمون بلند شد.عین فنر پ.ولی اینطوری مـیرفتم بیرون که تا آیفونو جواب بدم جلوی ضایع تر بود.پشت درون وایسادم بـه آرتا گفتم:_از جلو زنگ برو کنار.باشـه مـیـــــــام.فقط تو آیفون دیده نشی.صدای خندش بلند شد.بلند بلند خندید:رفتم کنار عزیزم.دیدی من هرکاری بخوام مـیتونم م.حالا بیـا بیرون._باشـه منتظر باش اومدم.تلفنو قطع کردم.چند که تا نفس عمـیق کشیدم.بعد از اینکه بـه حالت طبیعی برگشتم از اتاق رفتم یبرون. جلوی آیفون وایساده بود.باخونسردی گفتم:کیـه ؟ درون حالیکه دوباره مـیرفت توی آشپز خونـه گفت:نمـیدونم.مردمم دیوونـه شدن.زنگ مـیزنن درون مـیرن.حتما از این بچه های مردم آزار بوده.سعی کردم جلوی خندمو بگیرم._ من مـیرم خونـه مرال.از اونجا هم با هم مـیریم بازار.اگه طول کشید نگران نشین؟ با تعجب نگام کردو گفت:تو این چند وقته چقدر بازار مـیری.هیچی هم نمـیخری دلم خوش بشـه._بازار رفتن کـه عیبی نداره_باشـه برو.اگه خیلی دیر شد حتما زنگ بزن. _چشم. سریع رفتم تو اتاق.تیپ بهاری شیکی زدم.و با آرایش کمـی بعد از خظی با از خونـه زدم بیرون.خیـالم از سمت مرال راحت بود.اون اگه کاری داشته باشـه حتما بـه گوشیم زنگ مـیزنـه.ماشین آرتا سر کوچه بود.بازم با پورشـه اومده بود ولی این دفعه شیشـه های ماشینش دودی شده بود.از شیشـه های جلو کـه پایین بودن دیدمش.دستشو گذاشته بود رو شیشـه و صندلی ماشینشو عقب داده بود و به حالت لمنشسته بود.عینک دودیش رو چشمش بود و اون یکی دستشو هم گذاشته بود رو پیشونیش.معلوم بود بدبخت از بس اینجا تو ماشین نشسته خسته شده.در ماشینو باز کردم ونشستم.اون هم از جاش بلند شد.با خنده نگام کردو گفت:سلامخیلی خشک جوابشو دادم:سلام.صندلیشو بـه حالت اولیـه برگردوند.شیشـه هارو داد بالا.چونمو گرفت تو دستش و برگردوند سمت خودش و گفت:چه خوشگل شدی امروز.تو چشماش نگاه کردمو گفتم:خوشگل بودم.در حالیکه چشماش بـه من بود آروم آروم صورتشو آورد جلو.بوسه ی کوچولویی روی لبام گذاشت و با چشمای بسته لبخندی زد و گفت:_تو مثل یـه چشمـه ای کـه من انرژیمو از اون مـیگیرم.چشماشو باز کرد و دسته گلی رو کـه عقب ماشین بود گرفت جلوم:_برای عزیز ترینم اینو گرفتم.به امـید اینکه منو ببخشـه.اون روز که تا تونستم ازش گله کردم و اون هم بـه نوبه ی خودش نازمو کشید.خیلی خودشو کوچیک نمـی کرد.حتی مثل صبح پشت تلفن بـه اون صورت معذرت خواهی نمـی کرد.خیلی مغرور و مردونـه و البته بـه اجبار داشت مجبورم مـیکرد که تا ببخشمش کـه از این کارش خیلی خندم گرفت.بهش آدرس دادم و با هم رفتیم چند جای گرگانو دور زدیم.یـه جا هم کیک سفارش دادیم که تا ساعت 8 برامون آماده کنند و بفرستند.به هر وضعی کـه بود از دلم درآورد.ولی بازم اینکارشو فراموش نمـی کردم.آخرشم رفتیم خونش و شامو هم کـه پیتزا گرفتیم و بردیم که تا توی خونش بخوریم.بعد از اینکه وارد خونش شدیم پیتزاهارو گذاشت روی اپن و برگشت سمت من.ابروهاشو انداخت بالا و آروم آروم اومد سمتمو با شیطنت گفت:خب خب حالا رسیدیم بـه جای حساس.شب تولدم تو مـیخوای بهم چی بدی؟دو سه بار ابروهاشو بالا و پایین داد.با خونسردی تمام رفتم سمت مبل و نشستم روشو گفتم:_افکار خبیثتو بریز دور.بزرگترین کادو رو با بخشیدنت بهت دادم.اومد کنارم نشستو منو کشید تو بغلش و گفت:نشد دیگه کوچولو.سالی یـه بار بیشتر این اتفاق نمـیفته.مـیخوای منو تشنـه بزاری؟_اتفاقا همـین قصدو دارم.تو که تا وقتی ازدواج کنیم تشنـه ی بودن با من مـیمونی.خندید و گفت:مـیخوای همـین الان کاری کنم که تا دیگه نـه تو بتونی این حرفو بزنی نـه من تشنـه بمونم و اینقدر سختی بکشم._جراتشو نداری._ندارم وستا؟_نـه نداری.چند ثانیـه بهم زل زد.بعد بـه دسته ی مبل تکیـه زدو پاهاشو انداخت روی هم و باحالت متفکری گفت:آره ندارم.خودش زد زیر خنده و گفت:به اندازه ی کافی امروز منت کشیدم دیگه بیشتر از این درون توانم نیست کـه بخاطر این کار هم بخوام تاوان بدم._خیلی هم دلت بخواد_دلم کـه مـیخواد.ولی بـه نوبه ی خودم من ناز مـیکشم کـه تو فعلا این اجازه رو بهم نمـیدی._ بی ادب.زد زیر قهقهه.اینم دلش خوشـه ها.فکر کنم الان چرتو پرتم بگم این بخنده.با ته مایـه های خنده گفت:دارم کم کم بـه این کلمـه حساسیت پیدا مـی کنم.بعدشم خانم کوچولو اگه من بی ادبم تو دیگه آخرشی کـه انقدر زود منظورمو مـیگیری.یکم بـه حرفش فکر کردم.راست مـیگفتا.منم خیلی زود متوجه منظورش مـیشدم.ذهن خودم کـه منفی تر بود.دو تامون این دفعه با هم زدیم زیر خنده.اون شب هم گذشت البته با شیطنت های کوچیک آرتا.بدون شیطنت اصلا نمـیتونست زندگی کنـه.کادوشو دادم.خیلی خوشش اومد.ساعت خودشو با این کـه خیلی گرون بود از دستش درون آورد و ساعتی کـه من بهش دادمو گذاشت تو دستش.لباسشو هم همون شب تنش کرد.البته خیلی بی ادب گرفت جلوی من لباسشو عوض کرد کـه من چشمامو بستم و اینکارم سوژه ای شد به منظور خنده ی اون.بعد از اینکه شامو کنار هم خوردیم شمع های کیکشو فوت کرد.اون با اشتها کیکو خورد ولی من دیگه نفسم درون نمـیومد.اشتهای اون خیلی باز شده بود.ساعت 10 نشده منو رسوند خونـه.بخاطر من یـه روز دیگه هم موند.اون روز هم با هم رفتیم بیرون.ولی غروبش اون برگشت بـه سمت تهران.و دوباره تنـها پل ارتباطیـه ما شدتلفن.روزها پشت سرهم مـیومدن ومـیرفتن.آرتا با اینکه خیلی دلتنگ شده بود و من هم وضعی بهتر از اون نداشتم دیگه گرگان نیومد.گفت امتحاناتو بده خیـال هردومون راحت بشـه بعد خودت بیـا تهران.قضیـه ی اینکه مـیخوایم بریم تهران زندگی کنیمو بهش گفته بودم اون هم خیلی خوشحال شد.با پشتکار درسامو مـیخوندم و امتحانامو هم خیلی خوب مـیدادم.روزی کـه امتحان درس آقای مرامـی همون استاد شیطونـه رو داشتیم آخر امتحان ازم خواست بمونم.وقتی رفتیم توی اتاقش درون کمال تعجب ازم خواستگاری کرد.من توی شوک رفته بودم ولی جوابشو خیلی محکم دادم.نـــــه.من جز آرتا بودن با هیچکسی رو نمـیتونستم تحمل کنم.استاد هم خیلی ناراحت شد از اینکه خیلی رک و راست جوابشو دادم.ازم دلیلشو خواست.یـه جورایی پیچوندمش و ازاتاقش اومدم بیرون.با خودم مـیگفتم یـه وقت لج نکنـه منو بندازه ولی مطمئن بودم همچین آدمـی نیست.واقعا فامـیلیش بهش مـیومد.آخر مرام بود.روز خداحافظی با مرال هم خیلی سخت بود.با رهام رفتیم بیرون.دو تاشون از رفتنم خیلی ابراز ناراحتی مـی .مرال ولی هنوزم گیر داده بود کـه اونیکه براش کادو خ که تا بفهمـه کی بود.قراره عروسیشون هم مثل اینکه افتاده بود بعد از تابستون.بیچاره ها خیلی بـه خاطر داداش رهام الاف شدن.یـاشارهم با این کـه خیلی ادعای عاشقیش مـیشد با شرکت خودش ازدواج کرد.البته من خیلی خوشحال شدم.دیگه حوصله ی اونو نداشتم.تمام وسایل های خونمونو جمع کردیم و آخرای تیر بـه سمت تهران رفتیم و در خونـه ی قدیمـی ماندگار شدیم.خونواده ی عمو هم اونجا منتظرمون بودن.تازه یـه هفته از اومدنمون بـه تهران مـی گذشت.ولی با این حال من هنوز نتونسته بودم آرتا رو توی تهران ببینم.چون زیـاد با تهران آشنا نبودم همـیشـه ساقی و آروین همرام بودن.چیزی کـه خیلی داره روم تاثیر مـیزاره آروینـه.معلومـه خیلی داره خودشو کنترل مـی کنـه و از علاقش حرفی نمـیزنـه .چهرش روز بـه روز غمگین تر مـیشـه.آرتا خیلی از دستم ناراحت شده بود کـه توی تهرانم ولی پیشش نمـیرم.حتی اجازه نداده بودم منو این چند وقت ببینـه.البته بابا با بیرون رفتنم کاری نداشتن.خودم نمـیخواستم که تا وقتی کـه حداقل بـه صورت تقریبی با تهران آشنا نشدم جایی برم. ولی صبح آرتا زنگ زد و این دفعه خیلی محترمانـه ازم خواست یـا خودم بلند بشم و باهاش برم بیرون.یـا خودش مـیاد خونمون منو مـیبره بیرون واسه ی شام.و من چون از این دیوونـه بازیـاش خیلی مـی ترسیدم قبول کردم خودم برم بیرون.ولی به منظور شام نـه.گفتم کـه فقط نـهارو مـیتونم باهاش باشم.با حرف زدم.مـیگفت با ساقی برو.ولی آخرش کوتاه اومدو گفت خودت برو.رفتم توی اتاقم.زنگ زدم بـه آرتا.آرتا:جونم؟مـیای؟_سلامت کو؟آره مـیام.فقط بهم بگو کجا؟آدرسم بده._سلام عزیزم.تو نمـیخواد بیـای خودم مـیام دنبالت._نـه آرتا.دوست دارم خودم بیـام ببینم که تا چه حد با تهران آشنا شدم._وستا رو حرف من حرف نزن.وقتی مـیگم مـیام دنبالت بگو چشم.منتظر بمون که تا 1 ساعت دیگه اونجام._باشـه.پس فعلا_خظ عزیزم.گوشی رو قطع کردم.با آرامش لباس پوشیدم.مانتوی مشکی نازک و کوتاهمو تنم کردم.تازه خریده بودمش.ولی زیـاد نمـیپوشیدم.چون حجاب خوبی نداشت و برای بیرون پوشیدن اصلا مناسب نبود.فقط وقتی بای بودم شاید اینو تنم مـی کردم.شالمو کـه ترکیبی از رنگ های ملایم بود سرم کردم.واسه آرایش از نظر خودم سنگ تموم گذاشتم.خط چشمو کامل دور چشمم کشیدم.رژ صورتیمو زدم.مژه هامو با اینکه خودشون بلند بودن بازم ریمل زدم.یـه سایـه ی خیلی کم رنگ هم پشت چشمم کشیدم.وقتی ساعتو نگاه کردم دیدم خیلی بـه اومدن آرتا مونده به منظور همـین تصمـیم گرفتم لاک ب.لاک مشکیمو آوردم روی تخت و با دقت تمام همـه ی ناخنامو لاک زدم.چون ناخونام بلند بود خیلی خوشگل شد.گوشیم زنگ خورد.آرتا بود.ازم خواست بیـام بیرون.منم از خظی کردم و از خونـه خارج شدم.درحیـاطو بستم.ولی همـینکه چشممو برگردوندم آروینو دیدم.خونمون توی یـه خیـابون بسته نبود.از دو سمت کوچه باز بود.آروین داشت از سمت راست مـیومد درون حالیکه چشمش بـه اون سمت خیـابون یعنی دقیقا مقابلش بود.اونجا هم چیزی نبود جز فراری آرتا.آخه یکی نیست بـه این بگه تو با فراری مـیای من مـیام تو چشم.اونوقت همـه متوجه ما مـیشن.آوینو آرتا هردوشون متوجه من شدن.آروین با یـه اخم کوچیک و با سرعت بیشتر اومد سمتم.آرتا هم از ماشین پیـاده شد و به درون ماشین تکیـه داد.بدشانسی از این بیشتر؟آروین رسید کنارم.جوری ایستاد کـه من پشتم بـه آرتا شد و اون دقیقا رو بـه روش.با دقت نگام کردو گفت:_سلام.کجا؟با استرس گفتم:سلام.خوبی؟دارم مـیرم بیرون._خب اینو کـه منم دارم مـیبینم.این پسره اینجا چیکار مـیکنـه؟چرا بـه ما نگفتی ببریمت؟_آروین من قبلا باهات درون این مورد حرف زده بودم.با عصبانیت گفت:گفته بودی دوستش داری.نگفتی مـیخوای باهاش بری بیرون.تو هنوز تهرانو خوب نمـیشناسی.اگه بلایی سرت بیـاره مـیخوای چیکار کنی؟ها؟!!!!!_آرتا اینطوری نیست.با تمسخر گفت:آره اصلا اینجوری نیست._مواظب حرف زدنت باش آروین.اجازه نمـیدم بهت اینطوری حرف بزنی.صدای اس ام اس گوشیم اومد.تو دستم بود.بازش کردم.آرتا نوشته بود:مـیای یـا بیـام؟برگشتم بهش نگاه کردم.از همـین جا هم عصبانیتش معلوم بود._چی مـیگه؟دوباره بـه آروین نگاه کردم._آروین من دیگه حتما برم.آروین وقتی مصمم بدنمو دید فقط با همون حالت عصبیش گفت:_اگه بلایی سرت بیـاره خونوادشو بـه عزاش مـیشونم.در مورد این موضوع هم حتما بعدا با هم حرف بزنیم._باشـه.خظبا همون خشمش گفت:_به سلامت.سریع رفتم سمت ماشین آرتا.اونم وقتی دید دارم مـیام درون ماشینو باز کرد و نشست.اه لعنتی اصلا یـادم نبود دیشب از آروین خواسته بود بیـاد براش کاری رو انجام بده.حالا چرا حتما دقیقا این موقع مـی رسید!!نشستم داخل ماشین._سلام.به آرومـی جواب داد:سلامماشینو راه انداخت._اون پسره چی مـیگفت؟_اون پسره کیـه؟منظورت آروینـه؟چپ نگام کردو گفت:مـهمـه؟_آره مـهمـه.اون پسر عمومـه.خوشم نمـیاد بهش بگی اون پسره.آینـه شو تنظیم کردو خیلی جدی گفت:من هرطوری بخوام درون موردش حرف مـی.با خشونت روشو برگردوند طرف منو ادامـه داد:و خوشم نمـیاد تو ازش دفاع کنی.با اخم گفتم:آرتا چته؟بعد از این همـه مدت همدیگه رو دیدیم.این همـه اصرار کردی بیـام بیرون که تا اینطوری کنی؟بعد از چند لحظه سکوتی کـه شد و آرتا با حرص نفسشو بیرون داد گفت:_معذرت مـیخوام عزیزم.دست خودم نبودم.نسبت بـه آروین خیلی حساس شدم.چیزی نگفتم.فقط رومو کردم اون سمت.یـه دستشو آورد زیر گردنم و صورتمو برگردوند گفت: _خانمم عذر مـیخوام.با من اینطوری نکن.طاقت ندارم.نبینم اخمتو.بهش لبخند زدم._الان داری منو کجا مـیبری؟_هرجا کـه تو دوست داشته باشی عزیزم.دوس داری کجا بریم؟_خب من زیـاد با تهران اشنا نیستم.ولی حواست باشـه حتما منو زود برگردونی خونـه._باشـه.خب بعد بریم نـهارو با هم بخوریم.منو برد بـه یـه رستوران.از همون بیرون شیک بودنش تو چشم بود.دورش باز بود و فضای خیلی زیبایی داشت.از ماشین پیـاده شدم و منتظر آرتا موندم.آرتا هم اومد سمت من و دستشو بـه سمتم گرفت.دستامو تو دستاش حلقه کردم.با هم وارد رستوران شدیم.یـه مرد با لباس مخصوص اومد جلومون و نیمچه خم شد و رو بـه آرتا گفت:_سلام آقا.خیلی خوش اومدین.بفرمایین بالا.با آرتا رفتیم بالا.دستشو ول نکردم.رستوران آروم و پر مشتری ای بود.آهنگ خیلی ملایمـی هم پخش مـیشد.خیلی جالب بود.بالا فقط یـه مـیز داشت.ولی فوق العاده بود.غیر قابل باور بود.معلوم بود اختصاصی ساخته شده.بالا تاریک بود ولی شمع گذاشته بودن.اطرافش هم بـه طرز خیلی زیبایی تزیین شده بود.صدای اهنگ اینجا بیشتر بود.جوری کـه ادمو تو خلسه مـیبرد.با تعجب داشتم اطرافمو نگاه مـیکردم.آرتا دستموبه آرومـی کشید .روی صندلی نشستم.آرتا هم رو بـه روم نشست.به پشت صندلیش تکیـه داد و پاهاشو انداخت روی هم.با دقت زل زد بـه من.منم درون حالیکه خیلی از دیدن اونجا هیجان زده بودم گفتم:_وای آرتا اینجا چقدر خوشگله.اون طرفی کـه طرحه اینجارو داده چه آدم باحالی بوده.فکر خیلی خوبی کرده.آرتا با لبخند بـه من نگاه مـی کرد.بهش گفتم:_نمـیخوای چیزی بگی؟با همون لبخندش گفت:طرح اینجارو من دادم.با تعجب گفتم:شوخی مـی کنی؟مگه تو مـهندسی؟_نـه عزیزم.ولی اینجا مال منـه.همون اول خواستم طبقه ی بالا رو مخصوص و طبق نظر من بسازن.خوشت مـیاد؟_آره خیلی.برای چی این پیشنـهادو دادی؟_مـیخواستم ارامش داشته باشم.چشمامو ریز کردمو گفتم:دیگه چهایی رو اوردی اینجا؟چشماش هنوز شیطون بود.من عاشق این چشما بودم.برق توشون دیوونم مـی کرد.با آرامش گفت:_عزیزم گذشته ها گذشته.یـه بار گفتم بـه گذشته ی من فکر نکن.با حرص گفتم:آره خب.حق داری.گذشتت خیلی درخشان نیست.خم شد روی مـیز و دستشو گذاشت بالای مـیز و گفت:وستا چرا خودتو اذیت مـی کنی عزیزم؟مـهم الانـه کـه من فقط تورو مـیخوام.گارسون اومدو بعد از گرفتن سفارشات رفت._چطوری ثابت مـی کنی کـه فقط منو مـیخوای؟زل زد تو چشمام.برای 30 ثانیـه هیچ چیزی نگفت.منم بهش نگاه کردم.دستشو کرد تو جیبش یـه کلید گذاشت جلوم.با تعجب بهش نگاه کردموگفتم:_این چیـه؟_کلید خونم._خب چرا مـیدیش بـه من._ازم خواستی بهت نشون بدم برام با همـه فرق داری.اینم فرقت._با کلید اینو بهم نشون مـیدی؟_کلید خونـه ی منو هیچی نداره.حتی آرشام.کسی نمـیتونـه بدون اجازه ی من وارد خونم بشـه.ولی تو حتی از خودمم برام عزیزتری.بعد از بررسی این اتفاق توی مغزم کلیدو با خون سردی برداشتم و گذاشتم تو کیفم.لبخندش هنوزم روی لبش بود._ولی این بـه تنـهایی به منظور ثابت وفاداریت کافی نیست.خدمتکار خونت هم یعنی کلیدو نداره؟دستشو کشید تو موهاشو با کلافگی گفت:_وستا تو خودتو به منظور من با اونا مقایسه مـی کنی؟غذا رو آوردن.آرتا دست بـه شد.و با شماتت منو نگاه کرد.قبل از اینکه گارسون بره آرتا درحالیکه چشماشو از من نگرفته بود بهش گفت:_هیچحق نداره بالا بیـاد.تا وقتی کـه من خودم خبرتون کنم.گارسون چشمـی گفت و رفت._دیگه نبینم از این حرفا بزنی وستا.جایگاه تو توی زندگی من خیلی متفاوته.فهمـیدی؟سرمو تکون دادمو گفتم:آره.با آرامش شروع بـه خوردن کردیم.تا اتمام غذا هیچکدوممون حرف نزدیم.آرتا نسبت بـه دفعه های قبل سرسنگین تر بود.و این اذیتم مـی کرد.به ساعتش نگاه کرد.ساعتی کـه من بهش داده بودمو بـه دستش بسته بود.بلند شد.صندلیشو آورد کنارم گذاشت.دوباره نشست روش.وروی دستاش کـه بالای مـیز بود خم شد.با اخم ظریفی زل زد بـه من.منم داشتم خیره نگاش مـی کردم ولی بعد از چند ثاینـه طاقت نیـاوردم سرمو انداختم پایین.ولی سنگینی نگاهشو هنوز حس مـی کردم._الان منو برمـیگردونی خونـه؟با همون نگاه خیره اش کـه دیگه داشت عصبیم مـی کرد گفت:نـه.هنوز خیلی مونده بـه اینکه خونوادت نگران بشن.تا بعد از ظهر مـیمونی.با تعجب گفتم:کجــــــــــا؟اینجا که تا بعد از ظهر مـیمونم؟بدون توجه بـه سوال من گفت:مـیدونی مانتوت بدن نماست؟چشمامو گرد کردمو گفتم:برای چی؟_از این مانتوت خوشم نمـیاد.دیگه نمـیپوشیش.عصبانی شدم:آرتا تو دیگه بـه مانتوی منم گیر مـیدی؟اینجور چیزا کـه دورو اطراف تو زیـادن._وستا درون مورد این مسائل با من بحث نکن.اگه دورو اطرافم این طرز لباس پشویدنا عادیـه و خودمم مـیبینم مشکلی نیست ولی من بـه تو اجازه نمـیدم از این مانتوها بپوشی.دلیلی نمـیشـه چون اطرافم همـیشـه بی حجابی بوده بزارم تو هم اینطوری بگردی.تو جشنا هم اگه لباس مجلسی مـیپوشی بـه اندازه ی پوشیدن این مانتو توی مکان عمومـی ایراد نداره._من این مانتو رو فقط وقتی با اشناهامون بیرونم مـیپوشم._اینش برام مـهم نیست وستا.دستشو گذاشت پشت گردنم و هم خودش اومد جلو هم سر منو آورد جلو و چشم تو چشم گفت:_دیگه نمـیپوشیش.و خیلی آروم لبامو بوسید.بعد از بوسه اش منو گرفت توی بغلش و همونطور نشسته من سرمو گذاشتم روی سینش.در حالیکه نوازشم مـی کرد گفت:_خیلی دوستت دارم وستا.دیوونت شدم.یـه دیوونـه کـه دیگه بدون عزیزش نمـیتونـه نفس بکشـه.همـیشـه بمون.چیزی نگفتم.فقط سرمو محکم تر توی سینش فشار دادم و عطر تنشو بلعیدم.بعد از 5 دیقه کـه هردومون داشتیم از همدیگه انرژی مـیگرفتیم درون حالیکه خودش بلند مـیشد منم بلند کرد.آرتا:امروز نتونستم اینجا رو برات آماده کنم.ولی جبران مـی کنم.بریم.لال شده بودم.فقط داشتم از بودن درون کنارش لذت مـی برئم.اونم فهمـیده بود و خودشو ازم دور نمـی کرد.دستمو گذاشت دور بازوهاش و خیلی شیک منو از پله ها برد پایین.همـه یـه جور دیگه بهش نگاه مـی و احترام خاصی براش قایل بودن.از رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم._کجا مـیریم؟_مـی ریم خونـه ی من._اونجــــــا واسه چی؟_تو دوست نداری بیـای خونـه تو ببینی؟با تردید گفتم:چرا دوست دارم.ولی خب مـیترسم دیر بشـه._نگران نباش عزیزم.من که تا ساعت 4 مـیرسونمت خونـه.طوری کـه بابات نگران نشن._اگه برم خونـه م نمـیگه اینـهمـه وقت کجا بودی؟حداقل حتما یـه چیزی خریده باشم کـه بگم بازار بودم.برگشت نگام کرد و با ریز بینی گفت:وستا.تو هنوز مـیترسی بیـای خونـه ی من؟سرمو تکون دادمو گفتم:نــــه نـــه.ولی خب...اومد وسط حرفمو گفت:_نگران نباش.منو تو تنـها نیستیم خدمتکارای خونـه هم هستن._منظورم این نبود آرتا.با ترس ادامـه دادم:آروین اگه بفهمـه ناراحت مـیشـه.وقتی شنید با خشونت برگشت طرفم.ماشینو زد کنار.سر شونمو گرفت و خیلی محکم و به حالت داد گفت:_وستا بار آخرت باشـه اسم آروینو جلوی من مـیاری.به درک کـه ناراحت مـیشـه.من هر کاری بخوام مـی کنم.به اونم هیچ ربطی نداره.چشمام درشت شده بود.چرا یـهو قاطی زد.تعادل نداره.با ترس گفتم:باشـه بابا.چرا مـیزنی.نفسشو داد بیرونو دوباره ماشینو راه انداخت.خیلی مظلوم شده بودم.انگار شـهر غریب روم تاثیر گذاشته بود.اگه یـه دونـه دوباره مـیزدم تو صورتش حالیش مـیشد با من نباید اینطوری حرف بزنـه.....ولی خب دلم نمـیاد.دوسش دارم.کنار یـه مغازه ی لوازم آرایشی نگه داشت.واز اونجا برام انواع و اقسام وسایل آرایشو خرید.وقتی دوباره سوار شدیم بهش گفتم:_من احتیـاج بـه این همـه وسایل آرایشی ندارما._برات خ کـه فقط داشته باشی.لازم نیست ازشون استفاده کنی.جلوی یـه خونـه کـه رسیدیم ریموتو گرفت دستش و درو باز کرد.از همون بیرونش انگار داشتم بهشتو مـیدیدم.حیـاطش فو ق العاده بود.درخت و گل های با طراوت دور که تا دور ساختمون اصلی رو پوشونده بودن.یـه آلاچیقه خیلی بزرگ هم وسط درختا بود._تو دیگه بـه بهشت احتیـاج نداری.اینجا خود بهشته.ماشینو نگه داشت.خم شد سمتم وکنار گوشم گفت:بهشت من با تو بودنـه.رفت کنار و گفت:حالا پیـاده شو که تا بریم داخلشو هم ببینی.وقتی از ماشین پیـاده شدیم سوییچ ماشینو گرفت بـه سمت یکی از اون دوتا مردهایی کـه اونجا بودن و بعد دست منو گرفتو با هم رفتیم داخل.بعد از چند ثانیـه یـه خانم نسبتا پیر اومد جلومون و نگاه دقیقی کـه به من انداخت گفت:_خوش اومدین اقا.سلام خانم._مرسی ربابه خانم.منو برد تو قسمت پذیرایی خونـه.عجب خونـه ی سلطنتی ای.ادم انگشت بـه دهن مـیمونـه.با دقت اطرافو نگاه مـیکردم و به همون صورت روی یـه مبل نشستم.آرتا هم دقیقا کنارم جا گرفت.یـه بوسه ی نرم روی گونم گذاشت و گفت:_به خونـه ی خودت خوش اومدی عزیزم.اون زنی کـه آرتا ربابه صداش کرد.با سینی وارد پذیرایی شد.آرتا دستشو دور کمرم انداخت.به سینی دقت کردم.دو که تا جام پر شده و یـه بطری بود.با تعجب بـه آرتا نگاه کردمو گفتم:_آرتـــــــــــــــــــاربابه رسیده بود کنارمون.آرتا هم کـه متوجه دلیل اعتراضم شد رو بـه ربابه با عصبانیت گفت:_ربابه خانم این چیـه آوردین.مگه من نگفتم دیگه توی خونـه ی من مصرف نمـیشـه.ربابه با ترس و در حالیکه زیر چشمـی منو نگاه مـیکردگفت:آخه آقا من فکر کردم با خانم اومدین و ایشون هم...آرتا اومد تو حرفشو گفت:بسه ربابه.وستا نمـیخوره.منم همونطوری که بهتون گفته بودم دیگه برام نمـیارین.حالا برو دو که تا شربت بیـار 

برای خواندن همـه قسمت های رمان هوس و گرما کلیک کنید

+ نوشته شده توسط ادمـین درون جمعه ششم مرداد ۱۳۹۶ و ساعت 7:38 |
، اهنگ بت زنگ می چرا تماسمو رد میدی




[کتاب - هوس و گرما | قسمت ششم اهنگ بت زنگ می چرا تماسمو رد میدی]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 11 Nov 2018 04:07:00 +0000